محل تبلیغات شما



درباره اضرار نگاه کردن به خورشید به اندازه کافی اطلاع‌رسانی نشده است. تا چند دقیقه دیگر خورشید گرفته‌گی در مناطق مختلف افغانستان نیمه خواهد شد و مردم جذب این وضعیت می‌گردند. البته میان نگاه کردن به خورشید در حالت عادی و خورشید گرفته‌گی تفاوتی وجود ندارد. تفاوتش این است که در وضعیت خورشید گرفته‌گی آدم، جذب این وضعیت می‌شود و دوست دارد که به سمت خورشید نگاه کند. نگاه مستقیم به خورشیدگرفتگی می‌تواند به اندازه‌ای به چشم آسیب بزند که فرد جزئیات را تشخیص ندهد. بر اساس معلومات ارائه شده، وقتی فردی به خورشید خیره می‌شود تشعشعات نوری آن به بخشی از چشم که لکه زرد نامیده می شود، برخورد می‌کند. لکه زرد در قسمت پشتی چشم قرار دارد. سلول‌های حساس به نورهمچون سلول‌های مخروطی که باعث می‌شوند در طول روز از بینایی دقیق و رنگی برخوردار باشیم، از طریق گیرنده‌های نوری، نور را جذب می‌کنند و آن را به سیگنالی تبدیل می‌کنند که به صورت ایمپالس الکتریکی به مغز فرستاده و توسط مغز شناسایی می‌شود. افرادی که به این ترتیب دچار آسیب‌های دائمی به چشم می‌شوند جزئیات را با دشواری بیشتری می‌بینند و ممکن است تا روز بعد متوجه این آسیب‌ها نشوند. وقتی این آسیب رخ می‌دهد هیچ گیرنده دردی فعال نمی‌شود و تا چند ساعت بعد از آن، بینایی فرد معمولی است تا وقتی سلول‌ها به آرامی شروع به مردن کنند. در برخی افراد آسیب‌ها موقتی است و برخی دیگر تا پایان عمر دچار این آسیب‌ها هستند. در حال حاضر هیچ وسیله‌ای برای پیش‌بینی این مطلب وجود ندارد. تخمین زده می‌شود که حدود ۱۰ درصد از افراد دچار آسیب دائمی می‌شوند.


محتاج محبت هستم

 

وقت صدای مرا از لابلای كلمات بشنوی، من فردای تو هستم. آیا می‎توانی خود را به جای من قرار دهی تا دركم كنی؟ آیا دلی داری تا بتوانی دیگران را دوست داشته باشی؟ من اكنون در این جا محتاجم! محتاج محبت و مرهم‎های تو. من درد دارم، مرهمی برایم بیاور، می‎خواهم در بین انسان‎های مهربان باشم، انسان‎هایی كه دیگران را دوست داشته باشند و به آن‎ها محبت بدهند و چه زیباست لحظه‎هایی كه انسان‎ها به همدیگر محبت می‎كنند. من محتاج محبتم! مرا در این دنیا با محبت تان بپذیرید. چشم انتظار به دیدار پر مهر تان دارم و بدون هیچ توقعی فقط می‎خواهم فرزندان مهربانم باشید. این حرف و فریاد دردها از مردی هفتاد ساله‎ای است که با چه نامرادی و تنهایی، دنیای بی‎وفا را رها کرده است. من از حاجی عمر می‎نویسم، مردی که چهل سال قبل، درست زمانی که او خیلی شیک‎پوش، اجتماعی و مهربان بود و ما هر دو کسب و کار تجارت را داشتیم، حرف می‎زنم. از اینکه دوست صمیمی من، حاجی عمر، شخص مهربان، خیرخواه، مفشن و بذله‎گویی بود، در میان همۀ دوستان و هم پیشه‎های ما به نام حاجی "چهارده ساله" شهرت داشت. او دو روز یک لباس را بر تن نمی‎کرد، به فقرا غذا و لباس تهیه می‎کرد و در تلاش بود برای فرزندانش که سه پسر و سه دختر بودند، بهترین امکانات زندگی و تحصیلی را مهیا نماید. آری، فرزندان حاجی چهارده ساله در بهترین خانه و در خوب‎ترین مکان شهر کابل زندگی می‎کردند و با بزرگ شدن هر کدام آن‎ها، پدر کوشش می‎کرد زمینه‎‏های بهتر تحصیل، معیشت و آرامش را برای دلبندانش تهیه کند، ولی حیف که این همه مهربانی و فداکاری، اعصای پیری وی نشد و او را در منجلابی از تنهایی و بی‎کسی با چه خواری و ذلت تنها رها کردند. در نخستین روزهایی که حاجی چهارده ساله خانم خود را از دست داد با مشکلاتی مواجه گردید. فرزندانش به خوراک و پوشاک وی کم‎تر توجه می‎کردند و حرف‎های این مرد مهربان برای شان بی‎اهمیت بود. رفته رفته با گذشت دو سال، این مرد مهربان، خوارتر شد. رنگ و رخش زرد و آن همه لباس‎های مفشن و پاکیزه‎اش، جای خود را به پیراهن و تنبان‎های چرکین و کهنه عوض کرد. او روز به روز احساس ضعف و ناتوانی می‎کرد. در حالی که وی توقع داشت تا فرزندانش به او توجه بیشتری نمایند، اما برعکس، آن‎ها خودخواه و مغرور بودند. بالاخره روزی رسید که فرزندانش تمام دارایی و اموال تجارتش را به نام خود ثبت کردند و دختران هم هر کدام با ازدواج نمودن، روانۀ خانه‎های بخت شان شدند و به زودی حاجی چهارده ساله به مرد کهن سال، ضعیف و محتاج مبدل شد. وی با زبان گرفته و جسم ناتوانش می‎گفت: "بچه‎ها زن گرفتند و هر روز شان خارج و داخل است، مگر یک عروس و یک دختر هم در فکر من نیست." او چون مشکل دیداری و شنیداری پیدا کرده بود، همه با فریاد و صدای ناهنجار که خیلی زشت بود، بالای وی جیغ می‎کشیدند، ولی حاجی چهارده ساله باز هم حوصله می‎کرد. وی از آن لحظات تلخ زندگی‎اش، چنین یاد می‎کرد: "من احتیاج داشتم تا مرا از جایم بلند کنند، چون درد مفاصل، سبب می‎شد که از جایم بلند شده نتوانم، مگر گویی فرزندی نداشتم و باید با همۀ مشکلات، در جایم می‎خشکیدم و صبر می‎کردم. این مرد پیر و ناتوان اگر احساس تنهایی می‎کرد، کسی نبود تا وی را دل‎جویی دهد؛ حتی پسران و دختران و عروسان از بوی بدنش گریزان بودند و حاجی چهارده ساله، توانایی حل این همه مشکلات را نداشت. او با زبان گرفته، می‎گفت: "فکر می‎کنم به مرگ نزدیک می‎شوم و دیگرعلتی برای لذت بردن از زندگی برایم وجود ندارد، ولی فرزندان ظالم و بی‎رحم من نمی‎دانند که من به قوت دست‎ها و همت والای آن‎ها محتاجم." روزی پسران بی‎همت حاجی عمر، او را از تعمیر مدرن و عصری به اتاق‎های عقب تعمیر انتقال دادند و در خانه‎ای که حاجی عمر سال‎ها اشیای اضافی و ناکارآمد را با دستان خود جاسازی می‎کرد، دور از انظار عمومی، جاگزین نمودند. او دیگر حاجی چهارده ساله و آن مرد با نیرو و قوت نبود: "من حاجی کهن سال، ناتوان، بدون نظافت، مریض، محتاج و بدون اهل و بیت هستم، چون دلسوزی ندارم، چون فرزند دل‎جویی ندارم تا مرا نزد داکتر ببرد و علاجم را بکند." حقیقت هم این بود که دیگر حاجی عمر کسی را نداشت تا مدوایی برای تنهایی و محتاجی‎اش شود و فرزندی نبود تا همدم روزهای تنهایی‎اش باشد. او درست آن روز دعا کرد که "خدایا! مرا از این دنیای پر غم و بی‎مروت ببر تا در گوشه‎ای آرام در ذکر و ثنای تو باشم و هوای این دنیای بی‎رحم را حس نکنم." حاجی عمر آخرین نفس‎های زندگی‎اش را می‎کشید که من به یاد دوست قدیم و ندیم خود وارد منزلش شدم و با دیدن بی‎مروتی‎های فرزندانش به آن‎ها نفرین فرستادم. حاجی چهارده ساله بعد از لحظاتی، دیگر در این دنیای فانی نبود و جسد بی‎روحش در مکانی که می‎توان به آن انبارخانه نام نهاد، افتاده بود. حیف و صد حیف که فرزندان بی‎همت و بی‎غیرتش بالای بالین خوار و زار وی ایستاده و اشک ریا و فریب می‎ریختند، ولی خداوند بزرگ است که آنچه در حق پدر معصوم و ریش‎‏سفید شان کردند، انشاءالله از اولاد خود ببینند. در دین مقدس اسلام به فرزندان سفارش شده که در برخورد با پدر و مادر، ادب و احترام را رعایت کنند. پدر و مادر در سن کهولت، به تنهایی از ادارۀ زندگی خویش برنمی‎آیند و به حمایت و محبت فرزندان شان نیاز دارند. فرزندان جوان امروز که کودکان دیروز بوده‎اند مسوولیت دارند که به زور بازو و مقام و موقعیت خویش فریفته نشده و والدین شان را نیازارند.

محبوبه "فرید کریمی"


داستان تلخ

پولیس یکی از حوزه ها، زن جوانی را که به شدت به مواد مخدر اعتیاد داشت، در کنار سرک در حالی که سردرگم

می ‌چرخید و نمی دانست در کجا است و چی می گوید، بازداشت کرد. صحبت‌های این زن ۲۵ ساله که با وضعیت فلاکت بار دستگیر شده بود،‌ سوژۀ داستان این شماره ای ما شد. این دختر زیبا روی با صورت خیلی زیبا، درست مثل ماه، ولی سیه و کثیف، زن معتادی بود که مواد مخدر، او را از پاکی و زیبایی به تن فروشی و گشت و گذار در کنار سرک ها کشانده بود. ما از بدبختی های مروارید می نویسیم که چسان دختری با زیبایی و ذکاوت، فریب حرف های دروغین جوانی را خورد و در منجلاب سیاه روزی، غرق گردید.

ده سال قبل زمانی که وی 16 سال داشت و با علاقه مندی زیاد به سوی مکتب روان بود در مسیر خانه الی مکتب، هارون، جوانی 25 ساله با او آشنا شد و بعد ازچند روز دید و باز دید، عشق کاذب این دو شدت پیدا کرد و سرانجام، این مرد فریبکار به خواستگاری این دختر معصوم اقدام کرد و با وجود ممانعت های پدر و مادر مروارید، این وصلت صورت گرفت.

مروارید در حالیکه هق هق گریه می کند، می گوید:" من با تهدید خودکشی و آبروریزی، پدر و مادرم را راضی کردم که موافقت کنند. آن‌ها هم موافقت کردند، اما پدرم گفت: برو با هارون زندگی کن،‌ ولی تو دیگر دخترم نیستی."

آری، مروارید بدبخت که اسیر صحبت های شیرین هارون شده بود، می افزاید: هارون بسیار جذاب و خوش صحبت بود و مرا با حرف هایش فریب داد و گفت:"من برایش زیباترین عروس دنیا هستم".

مروارید با هزار امید و آرزو که هر دختر جوان در دل می پروراند، راهی خانۀ بخت شد، ولی حیف که هارون و تمام اعضای خانواده اش معتاد مواد مخدر بودند و این همه بدبختی را مروارید به خاطر ازدواجش با پسر این خانواده ای معتاد متحمل گردید.

این دختر فریب خورده از شب عروسی‌اش به بعد دیگر پدر و مادرش را ندید،‌ حتی آنان پس از چند ماه خانۀ خودشان را فروختند و به شهر دیگری رفتند.

مروارید گفت:" من بعد از گذشت یک سال متوجه شدم که تمام فامیل به خاطر کاری که من با آنان کردم، مرا طرد کرده‌اند. شوهر و فامیل شوهر مروارید از راه خرید و فروش مواد مخدر، کسب درآمد می‌کردند،‌ حتی خواهر ۴ ساله هارون هم به مواد مخدر اعتیاد داشت و در هنگام استفاده مواد مخدر در کنار  پدر و مادرش می‌نشست."

وضعیت مروارید که روز تا روز در این خانواده بدتر می شد مخصوصاُ زمانی که شوهرش به خاطر خساره ای که در تجارت مواد مخدر متقبل شده بود، خانه ای پدر را فروخت و آنان در خانه های کرایی که از یک یا دو ماه زیاد در خانه ای گذاره ای شان نمی شد، نالان و سرگردان می شدند.

مروراید با گلوی گرفته می گوید:"روز ها در خانه نان و طعام پیدا نمی شد و هر کس برای خودش کار خرید و فروش مواد مخدر را می کرد و لقمه نانی به دست می آورد."

‌مروارید در یکی از همان روز‌های که از شدت غم و غصه به فغان آمده و به شدت سرش را درد گرفته بود با پیشنهاد خسرش برای رهایی از درد، تریاک را تجربه کرد و این اعتیادش به تریاک روز تا روز بیشتر ‌شد حتی بسیاری اوقات بی‌دلیل هم تریاک می‌کشید و بعد از گذشت دو سال از مصرف تریاک با تشویق خواهر شوهرش به استفاده هیرویین رو آورد.

مروارید می افزاید:" یک سال نشده بود که هیرویین، بدنم را پژمرده کرد و‌ چهره‌ام مانند مریضان چند ساله شد. این زهر کشنده رفته رفته مرا به باتلاق نابودی کشاند ‌حتی خودم هم از بوی بد بدنم بیزار شده بودم، ولی چاره‌ای نداشتم، اگر مواد مصرف نمی‌کردم، تا دم مرگ می‌رفتم."

شوهرش بعد از مدتی که فهمید وی برای تهیه پودر هیرویین مجبور شده با فروشنده های مواد مخدر رابطۀ جنسی داشته باشم،‌ فقط برای این دختر مظلوم خندید و سرتکان داد:" هارون گفت، حال دگه به درد مه نمی خوری، برو از هر راهی که نان و پودر برایت پیدا می کنی، آزاد هستی."

من در این اواخر‌ شب و روز را با مردان بد اخلاق و هیرویین فروش سپری می کردم، ولی آنان هم مرا رها کردند.

من امروز می خواستم در گوشه‌ای از این شهر بزرگ بمیرم که توسط پولیس دستگیر شدم.

مروارید که تنش از درد می‌لرزید و صدایش شبیه به مرد‌های سالخورده شده بود،‌ زیر لب می گفت: این بود داستان زندگی من که از کجا به کجا رسیدم، ‌ای کاش اسیر یک عشق دروغین روی سرک نمی‌شدم و به حرف پدرم گوش می دادم. فهمیدم که تمام قصه های فریب دادن پسران را که می‌شنیدم و می‌خواندم، حقیقت داشته، مگر حالا بسیار ناوقت شده است.

محبوبه"فرید کریمی"

 


بهاری مانند خزان

بعد از چندین بار تماس بالاخره با نگرانی و ترس بسیار حاضر به دیدنم شد. برای اولین بار که دیدمش چهره‎اش گویایی همۀ رنج‎هایی بود که او متحمل شده بود. وی خیلی آرام رو به من کرد و گفت: "نامم بهار است." من چند لحظه بدون حرکت به او و دستانش نظر انداختم، متوجه شدم که چهرۀ خسته و ناراحت او شبیه ن کهن‎سال و مریض است.

آری، او بعد از این که با من با مهربانی زیاد سلام و علیکی کرد، مرا خوش‎آمدید گفت و به سوی اتاقی دعوت کرد که در آن هیچ خبری از درب و پنجره نبود و کف آن با پلاستیک‎های نازک و فرسوده پوشیده شده بود. وی از من خواست در قسمت بالایی خانه بنشینم. من هم از او خواستم در کنارم بنشیند و قصه‎های تلخ زندگی‎اش را بازگو کند.

بهار تأکید داشت که چهره‎اش جایی نشر نشود، من هم به او این وعده را سپردم. بعد از چند لحظه وی شروع به حرف زدن کرد و آغاز سخنانش این طور بود: "نیمه‎های شب بود، در همه جا آرامش و سکوت حکم‎فرما بود. از اوایل آن شب معلوم بود که این سکوت، متفاوت‎تر از شب‎های دیگر است."

بهار لحظاتی آرام بود و فقط به من نگاه می‎کرد و چیزی نمی‎گفت. اشک چشمانش را فرا گرفته بود. او دستانش را به دستم داد و من از او خواستم تا آرام باشد. او لبخند تلخی زد  و دوباره سخنانش را چنین ادامه داد: "شب بود و پدر و مادرم خواب بودند. من هم با دو خواهر و یک برادرم که همه نوجوان بودند در اتاق دیگری خوابیده بودیم. ناگهان صدای مهیبی همه جا را فرا گرفت. آرامش نیمه‎شب از هم فروریخت و صدای زنجیرهای تانک که خیلی برای ما ناآشنا و ترسناک بود، ما را از خواب بیدار کرد. خواهرانم هر دو در آغوش مادرم پناه بردند و از وهم این همه سر و صدا هر دوی شان مانند بت خاموش و ساکت مانده بودند. پدرم با برادرم نزدیک پنجرۀ خانه رفتند و از آن جا بیرون را تماشا کردند تا بدانند چه اتفاقی افتاده است.

چند لحظه‎ای از این هیاهو گذشته بود که ناگهان سر و صدا آرام شد و درب خانۀ همسایه به شدت کوبیده شد. این کوبیدن درب عادی نبود. بعد از آن، ناگهان سر و صدای از خانۀ همسایۀ ما بلند شد. می‎شنیدیم که ن گریه می‎کردند و فریاد می‎زدند که نبرید ما تنها هستیم، کسی دیگری نداریم. بعد صدای شان کم کم متوقف شد.

من به پدرم نگاه کردم و حس می‎نمودم که از ترس، او مثل درخت بلوط خشکیده و حرکت کرده نمی‎تواند. چهره‎اش می‎گفت که متنظر است تا چه بلایی بر سر ما نیز می‎آید. هنوز این افکار از ذهنم دور نشده بود که دروازۀ خانۀ ما هم با لگد و مشت، سر و صدا ایجاد کرد. من بدون اراده، پدرم را بغل کردم و از او خواستم که دروازه را باز نکند، ولی پدرم ساکت و مبهوت در جایش مانده بود و جوابی نمی‎گفت. مادرم نیز چیزی بر زبان نمی‎آورد، چون او هم می‎دانست که سرنوشت چه است."

بهار با گفتن این حرف‎ها گریه می‎کرد و بغضی گلویش را می‎فشرد. او سرش را پایین انداخت و من نیز گریه کردم. من بهار را به آغوش گرفتم و با گرفتنش در آغوشم چنان حس کردم که گویی دختری 10 یا 12 ساله‎ای را در بغل گرفته‎ام، چون او خیلی ضعیف و لاغر بود.

بهار اصلاً آرامش نمی‎گرفت. او در حالی که گریه می‎کرد، گفت: "آن لحظه، آخرین دقایقی در زندگی‎ام بود که پدرم را در آغوش گرفتم." و چند بار با صدای آرام تکرار کرد: "به خدا آخرین بار بود."

دوباره از او خواستم تا راحت باشد. بعد از چند لحظه بازهم سکوتش را شکست و گفت: "وقتی دروازه به شدت کوبیده شد، برادرم دوید تا آن را باز کند، ولی پدرم مانع شد و خودش به سوی درب در حرکت شد. او دروازه را گشود. همین که چشم طالبان به پدرم افتاد، شروع به لت و کوب او کردند. پدرم حرفی نمی‎‏زد، شاید هم به خاطری که ما  بیشتر نترسیم. چند لحظه این لت و کوب جریان داشت که مادرم بر زمین افتاد و از حال رفت."

بهار لحظه‎ای مکث کرد. بعد با گلوی پرعقده در حالی که گریه می‎کرد، گفت: "یک دستم به دست مادرم و دست دیگرم در دست برادرم بود. از مادرم می‎خواستم که جواب بدهد، مگر حرفی نمی‎زد. بعدً دو تن از طالبان به طرف ما آمدند و پس از این که چند سیلی به روی برادرم زدند، دست او را از دست مادرم جدا کرده و کشان کشان در حالی که صدا می‎کرد مادر مادر، او را با خود بردند. خواهران کوچکم هر دو در کنار مادرم گریه می‎کردند. من چند قدمی در عقب برادرم دویدم، ولی پس از یک لگد محکم که از سوی آن افراد به سینه‎ام حواله شد، نقش زمین شده و از هوش رفتم. بعد از لحظاتی که هوش بر سرم آمد، متوجه شدم که دیگر نه خبری از پدر و نه هم از برادرم است، فقط چیزی که با گوش‎هایم می‎شنیدم، صدای گریه‎‏های دو خواهر کوچکم بود. من که توان راه رفتن را نداشتم فقط به مادر به خاک افتاده‎ام که از هوش و فکر رفته بود، می‎دیدم."

به گفتۀ بهار، در آن هنگام  بهار و خواهرانش، مادر عزیز شان را کشان کشان به خانه بردند. اطراف خانه و حویلی برای آنان خیلی بیمناک شده بود، چون شبی پر از هیاهو و مملو از درد را سپری می‎کردند.

بهار می‎گوید: "من با مشکل چادری را بر سر کرده و خود را به نزدیک دروازۀ کوچه رساندم، اما داخل کوچه هیچ‎کس و هیچ‎چیزی نبود. سکوت مرگباری همه جا را فرا گرفته بود و تصور نمی‎کردی که در این کوچۀ طویل و پرجمعیت اصلاَ کسی  وجود داشته باشد. من دوباره دوان دوان به طرف اتاق آمدم و به مادرم کمک شدم که تازه به هوش آمده بود.

مادرم از من خواست تا بگویم که پدر و برادرم کجا هستند. قبل از این که من جوابی بدهم، او دوباره از حال رفت و این درست لحظۀ آغاز بدبختی‎های ما بود. دیگر آرامش و نشاط از کانون گرم خانوادۀ ما رخت سفر بربسته بود. از آن روز به بعد همیشه در جستجوی پدر و برادرم بودیم، ولی هیچ‎کس در مورد آن‎ها چیزی ندانست و نگفت.

از این جریان چند سال گذشت و من هر روز م به خانه‎های داخل شهر ما برای کار کردن می‎رفتیم و پول ناچیزی را که به دست می‎آوردیم، خرج خانه می‎کردیم. خواهرانم در خانه بودند. دروازه‎های مکاتب به روی دختران بسته شده بود. هیچ دختری حق نداشت به خاطر درس، بیرون از منزل برود.

روزها، من و مادرم با شلاق‎های طالبان لت و کوب شده و با خستگی و کسالت زیاد به خانه بر‎می‎گشتیم، چون طالبان به ن اجازۀ بیرو شدن از خانه را نمی‎‏دادند.

روزی در یکی از خانه‎هایی که کار می‎کردیم، صاحب آن خانه که مرد بیش از 60 ساله بود و دارای دو خانم و پدر بیش از 20  فرزند نیز بود، از مادرم خواست که مرا به عقد او در بیاورد، در غیر آن دیگر در این خانه جایی برای کار ما وجود نخواهد داشت."

به گفتۀ بهار، مادرش آن روز را تا شب گریه کرد و شب هم بدون این که چیزی بخورد، خوابید: "پولی که ما از طریق کار به دست می‎آوردیم، کفاف زندگی ما را نمی‎کرد، مجبور بودیم در هر هفته چند شب فقط با نان خشکی که مادرم می‎خرید، گذاره کنیم.

فردای آن روز مادرم سخت مریض شد و نتواست به کارش برود. من که جرئت این را نداشتم تا تنها به کار بروم، آن روز تا عصر، فکر این را کردم که چگونه یک زن می‎تواند شوهر بگیرد و بعد زندگی خود را پیش ببرد. این افکار به خاطری در ذهنم خطور می‎کرد که رنج خواهران و مادرم، پیش چشمانم ظاهر می‎شد و بعد پیشنهاد آن مرد مسن به یادم می‎‏آمد. بالاخره تصمیم گرفتم تا با آن مرد ازدواج کنم. این را هم می‎دانستم که دیگر مادرم از شدت کار و رنج‎ روزگار از حال رفته است.

چند روز از این جریان که گذشت، دیگر حتی نان خشک هم در خانه پیدا نمی‎شد. از فشار روزگار بد، من و مادرم به طرف خانۀ آن پیرمرد به حرکت شدیم. همین که به خانه‎اش رسیدیم، اولین سوال پیرمرد، بدون جواب دادن سلام ما، این بود که تصمیم شما چه است؟ اگر بلی است، بیایید در غیر آن خود را گم کنید. مادرم مکثی کرد و خیلی آرام در حالی که سرش پایین افتاده بود، گفت: درست است.

 پیر مرد لبخندی زد و گفت: بنشینید.

پیر مرد بعد از چند روز، مرا در عقد نکاح خود در آورد.

بلی، من نزد او به عنوان یک زن ارزش نداشتم، چون بعد از نکاح باید تمام کارهایی را که من و مادرم انجام می‎دادیم، باید من به تنهایی انجام می‎دادم. این همه درد و ظلم پیرمرد، دل رنج دیدۀ مادر عزیزم را دردمندتر کرد. بعد از دو هفته، خبر مرگ مادرم، آتش غم‎های دل درد دیده‎ای مرا بیشتر شعله‎ور کرد، چون من یگانه پشتیبان زندگی‎ام را از دست دادم. بعد از مرگ بهشت زندگی‎ام، دو خواهرم را با خود به خانۀ شوهرم بردم. هرچند شوهرم با این کار موافق نبود، ولی با عذر و زاری توانستم خواهرانم را به عنوان کارگر به خانۀ خود ببرم.

از شدت کارهای ثقیل و رنج‎های بی‎پایان زندگی، یکی از خواهرانم به علت مریضی فوت کرد و شوهرم، خواهر دومی‎ام را هم به مرد معتادی نکاح کرد که نمی‎دانم حالا زنده است یا نه؟

شوهرم هم بعد از گذشت دو سال فوت کرد و فرزندانش مرا از خانه بیرون کشیدند. آن‎ها خانه را هم فروختند و راهی خارج شدند.

من مجبور شدم با مردی معتاد دیگری ازدواج کنم. مرد معتاد (شوهرم) اصلاً در خانه نیست و اگر گاهی هم خانه بیاید، آنچه که من در طول هفته جمع کرده باشم با زور و جبر از من می‎گیرد و دوباره می‎رود."

بعد از اینکه بهار نفس عمیقی کشید، آرام شد و با حسرت و ناامیدی گفت: "این بود زندگی‎ام با تمام رویای‎هایی که در سر داشتم. حال می‎سوزم و می‎سازم."

سوژه: سمیرا امیری

 


سعادت فرزندانم آرزو است

زن موجودی است که اکثراً تحت شکنجه و ظلم مرد به خصوص شوهر قرار گرفته و درد ظلم و ستم وی را متحمل می‎گردد. اما در مقابل، ن زیادی هستند که در برابر این همه ناملایمات و بی‎رحمی شوهران شان با صبر و بردباری، زندگی رنج‎آور را به خاطر نگه داشتن عزت و آبروی خود پذیرفته‎اند که من هم از جملۀ همان نم.

هنوز سیزده سال داشتم که قدم در منزل شوهرم گذاشتم و در پای عقد ازدواج قرار گرفتم. از همان روز اول باالفاظ، اعمال و پیش‎آمدهای زشت مواجه گردیدم، تا اندازه‎ای که پنج مرتبه شوهرم تصمیم به قتلم گرفت و با بهانۀ گفتن حرف‎های بی‎ارزش، گاه خفه و گاهی هم شدیداً مورد ضرب و شتم قرار می‎داد. مگر هیچ‎گاه دامن صبر و بردباری را از دست ندادم و سرانجام با تحمل این همه درد، مادر سه فرزند شدم.

شوهر ظالم و بی‎اراده‎ام، دو بار تصمیم گرفت تا مرا طلاق بدهد، مگر من برای او زاری و ناله کردم که با این تصمیمت، زندگی من و فرزندانم را برباد نکن، آخر گناه من چیست که این قدر جزای بزرگ را بر من و فرزندانم روا می‎داری؟ ولی او دلیل این کارش را تنها زبان‎بازی و جواب دادنم به حرف‎های خودش خواند و این حرف را بعدها چندین بار در محکمه هم اظهار نمود.

آه خدایم! آخرین باری که بازهم قصد کشتنم را داشت، مرا به زور و اکراه داخل تشناب برد و با حواله نمودن سر و تنم به در و دیوار، می‎خواست پلان کشتنم را عملی نماید که من با جیغ و فریاد و با چه مشکلات توانستم خود را از چنگال دست‎های خونین او برهانم. همان روز خود را با سر و پای ژولیده و لباس‎های پاره پاره به خانۀ پدر رساندم. وقتی به آن جا رسیدم دیگر نتوانستم تا دو روز از شدت ترس و هیجان و ضربه‎های شدید، یک حرف هم به زبان بیاورم. بعد از این مدت برادرانم در کنارم نشستند و با دلداری خواستند تا دلیل این همه ماجرا را برای شان بازگو شوم. من در حالی که دست‎هایم می‎لرزید و گریه می‎کردم، تمام جریان را قصه کردم.

برادرانم بر من قهر شده و گفتند: "چرا در طول دوازده سال که از عروسی و این همه بدبختی‎ات می‎گذرد، داستان تلخ زندگی و شخصیت ناقابل و زشت شوهرت را برای ما نگفتی تا حداقل می‎توانستیم راه حل درست آن را پیدا کرده و تو به این روز و این رسوایی نمی‎رسیدی."

من دلیل این همه صبر و بردباری‎ام را زن بودنم و آنهم زن افغان عنوان کردم، ولی برادرانم تصمیم نهایی شان را گرفتند و دیگر اجازه ندادند که در برابر ظلم و زجر شوهر ظالم و بی‎تفاوتم، آرام بمانم. سه روز بعد از واقعه، فرزندانم نزدم آمدند و جارو جنجال‎های من با شوهرم بیشتر از روزهای گذشته شد.

من تصمیم گرفتم تا از شوهرم جدا شده و طلاق بگیرم. روی همین دلیل به محکمه عارض شدم و قاضی دلیل این همه نیتی شوهرم را نسبت به من از وی پرسید. او گفت: "خسرم یک روزی گوش‎زد نموده بود که چرا برادرزاده‎هایت که پسران جوانی هستند، وقت و ناوقت به خانه‎ات رفت و آمد می‎کنند، من باید در این مورد توجه داشته باشم در حالی که من نمی‎خواهم دربارۀ برادرزاده‎هایم کسی گمان بد داشته باشد." او در ادامه افزود که این حرف‎های خسرش بالای او خوش نخورده و دخترش باید رنج و عذاب بکشد.

او در کنار این همه حرف‎هایش پیشنهاد کرد تا من با فرزندانم که آن‎ها همه در حضور محکمه نخواستند با پدر شان زندگی کنند، دوباره به خانه برگردیم و زندگی نوی را با وی آغاز نماییم که این خواست با مخالفت برادرانم مواجه شد. برادرانم معتقد بودند که این بار من توانستم خود را از شر پلان شومش که همانا قتلم بود، برهانم، ولی بار ثانی کی تضمین می‎کند که او مرا نمی‎کشد! همچنین زمانی که پلانش برآورده گردد چه سود که او را به دار هم آویزان کنند.

با شنیدن این همه، من هم تصمیم گرقتم تا طلاقم را از وی طالب شوم و تا پایان عمر خدمت فرزاندانم را نموده و به نام آن‎ها زندگی را بگذرانم. دو برادرم که در خارج از کشور به سر می‎برند، برایم گفتند که حیات تو و اولادهایت با ارزش‎تر است و بگذار شوهرت با همۀ جنون و دیوانگی‎اش برای خودش زندگی کند و از یک تا صد سال مصرفت بر دوش ما باشد. حال فقط به این می‎اندیشم که چگونه بتوانم برای کسب درس، تحصیل، تربیۀ سالم و آیندۀ سعادتمند اولادهایم کاری کنم تا در سایۀ سعادت و خوش‎بختی آنان من هم عمر خود را به خوبی و باعزت سپری نمایم، چون در رنج و غم این زندگی فلاکت‎بار، سوختم و ساختم، ولی به جز درد و غم ثمره‎ای نگرفتم.

از سوی دیگر، خشو و ننوهایم نزدم آمدند و خواهش کردند تا دوباره به خانه برگردم و خاطرات گذشته را به باد فراموشی بدهم. آن‎ها پسر شان را هم ملامت کردند که سبب جدایی و رنج همۀ اعضای خانواده گردیده است. اما نه، این بار نمی‎خواهم چانس سعادت خود و فرزندانم را از دست بدهم و دوباره به کلبۀ غم، قدم بگذارم. خداوند مرا کمک و یاری کند!

محبوبه "فرید کریمی"


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش نویسندگی خلاق