وقت صدای مرا از لابلای كلمات بشنوی، من فردای تو هستم. آیا میتوانی خود را به جای من قرار دهی تا دركم كنی؟ آیا دلی داری تا بتوانی دیگران را دوست داشته باشی؟ من اكنون در این جا محتاجم! محتاج محبت و مرهمهای تو. من درد دارم، مرهمی برایم بیاور، میخواهم در بین انسانهای مهربان باشم، انسانهایی كه دیگران را دوست داشته باشند و به آنها محبت بدهند و چه زیباست لحظههایی كه انسانها به همدیگر محبت میكنند. من محتاج محبتم! مرا در این دنیا با محبت تان بپذیرید. چشم انتظار به دیدار پر مهر تان دارم و بدون هیچ توقعی فقط میخواهم فرزندان مهربانم باشید. این حرف و فریاد دردها از مردی هفتاد سالهای است که با چه نامرادی و تنهایی، دنیای بیوفا را رها کرده است. من از حاجی عمر مینویسم، مردی که چهل سال قبل، درست زمانی که او خیلی شیکپوش، اجتماعی و مهربان بود و ما هر دو کسب و کار تجارت را داشتیم، حرف میزنم. از اینکه دوست صمیمی من، حاجی عمر، شخص مهربان، خیرخواه، مفشن و بذلهگویی بود، در میان همۀ دوستان و هم پیشههای ما به نام حاجی "چهارده ساله" شهرت داشت. او دو روز یک لباس را بر تن نمیکرد، به فقرا غذا و لباس تهیه میکرد و در تلاش بود برای فرزندانش که سه پسر و سه دختر بودند، بهترین امکانات زندگی و تحصیلی را مهیا نماید. آری، فرزندان حاجی چهارده ساله در بهترین خانه و در خوبترین مکان شهر کابل زندگی میکردند و با بزرگ شدن هر کدام آنها، پدر کوشش میکرد زمینههای بهتر تحصیل، معیشت و آرامش را برای دلبندانش تهیه کند، ولی حیف که این همه مهربانی و فداکاری، اعصای پیری وی نشد و او را در منجلابی از تنهایی و بیکسی با چه خواری و ذلت تنها رها کردند. در نخستین روزهایی که حاجی چهارده ساله خانم خود را از دست داد با مشکلاتی مواجه گردید. فرزندانش به خوراک و پوشاک وی کمتر توجه میکردند و حرفهای این مرد مهربان برای شان بیاهمیت بود. رفته رفته با گذشت دو سال، این مرد مهربان، خوارتر شد. رنگ و رخش زرد و آن همه لباسهای مفشن و پاکیزهاش، جای خود را به پیراهن و تنبانهای چرکین و کهنه عوض کرد. او روز به روز احساس ضعف و ناتوانی میکرد. در حالی که وی توقع داشت تا فرزندانش به او توجه بیشتری نمایند، اما برعکس، آنها خودخواه و مغرور بودند. بالاخره روزی رسید که فرزندانش تمام دارایی و اموال تجارتش را به نام خود ثبت کردند و دختران هم هر کدام با ازدواج نمودن، روانۀ خانههای بخت شان شدند و به زودی حاجی چهارده ساله به مرد کهن سال، ضعیف و محتاج مبدل شد. وی با زبان گرفته و جسم ناتوانش میگفت: "بچهها زن گرفتند و هر روز شان خارج و داخل است، مگر یک عروس و یک دختر هم در فکر من نیست." او چون مشکل دیداری و شنیداری پیدا کرده بود، همه با فریاد و صدای ناهنجار که خیلی زشت بود، بالای وی جیغ میکشیدند، ولی حاجی چهارده ساله باز هم حوصله میکرد. وی از آن لحظات تلخ زندگیاش، چنین یاد میکرد: "من احتیاج داشتم تا مرا از جایم بلند کنند، چون درد مفاصل، سبب میشد که از جایم بلند شده نتوانم، مگر گویی فرزندی نداشتم و باید با همۀ مشکلات، در جایم میخشکیدم و صبر میکردم. این مرد پیر و ناتوان اگر احساس تنهایی میکرد، کسی نبود تا وی را دلجویی دهد؛ حتی پسران و دختران و عروسان از بوی بدنش گریزان بودند و حاجی چهارده ساله، توانایی حل این همه مشکلات را نداشت. او با زبان گرفته، میگفت: "فکر میکنم به مرگ نزدیک میشوم و دیگرعلتی برای لذت بردن از زندگی برایم وجود ندارد، ولی فرزندان ظالم و بیرحم من نمیدانند که من به قوت دستها و همت والای آنها محتاجم." روزی پسران بیهمت حاجی عمر، او را از تعمیر مدرن و عصری به اتاقهای عقب تعمیر انتقال دادند و در خانهای که حاجی عمر سالها اشیای اضافی و ناکارآمد را با دستان خود جاسازی میکرد، دور از انظار عمومی، جاگزین نمودند. او دیگر حاجی چهارده ساله و آن مرد با نیرو و قوت نبود: "من حاجی کهن سال، ناتوان، بدون نظافت، مریض، محتاج و بدون اهل و بیت هستم، چون دلسوزی ندارم، چون فرزند دلجویی ندارم تا مرا نزد داکتر ببرد و علاجم را بکند." حقیقت هم این بود که دیگر حاجی عمر کسی را نداشت تا مدوایی برای تنهایی و محتاجیاش شود و فرزندی نبود تا همدم روزهای تنهاییاش باشد. او درست آن روز دعا کرد که "خدایا! مرا از این دنیای پر غم و بیمروت ببر تا در گوشهای آرام در ذکر و ثنای تو باشم و هوای این دنیای بیرحم را حس نکنم." حاجی عمر آخرین نفسهای زندگیاش را میکشید که من به یاد دوست قدیم و ندیم خود وارد منزلش شدم و با دیدن بیمروتیهای فرزندانش به آنها نفرین فرستادم. حاجی چهارده ساله بعد از لحظاتی، دیگر در این دنیای فانی نبود و جسد بیروحش در مکانی که میتوان به آن انبارخانه نام نهاد، افتاده بود. حیف و صد حیف که فرزندان بیهمت و بیغیرتش بالای بالین خوار و زار وی ایستاده و اشک ریا و فریب میریختند، ولی خداوند بزرگ است که آنچه در حق پدر معصوم و ریشسفید شان کردند، انشاءالله از اولاد خود ببینند. در دین مقدس اسلام به فرزندان سفارش شده که در برخورد با پدر و مادر، ادب و احترام را رعایت کنند. پدر و مادر در سن کهولت، به تنهایی از ادارۀ زندگی خویش برنمیآیند و به حمایت و محبت فرزندان شان نیاز دارند. فرزندان جوان امروز که کودکان دیروز بودهاند مسوولیت دارند که به زور بازو و مقام و موقعیت خویش فریفته نشده و والدین شان را نیازارند.
محبوبه "فرید کریمی"
اضرار نگاه کردن به آفتاب گرفتگی
حاجی ,وی ,فرزندان ,چهارده ,ساله ,مرد ,حاجی چهارده ,چهارده ساله ,حاجی عمر ,را به ,فرزندانش به
درباره این سایت