سعادت فرزندانم آرزو است
زن موجودی است که اکثراً تحت شکنجه و ظلم مرد به خصوص شوهر قرار گرفته و درد ظلم و ستم وی را متحمل میگردد. اما در مقابل، ن زیادی هستند که در برابر این همه ناملایمات و بیرحمی شوهران شان با صبر و بردباری، زندگی رنجآور را به خاطر نگه داشتن عزت و آبروی خود پذیرفتهاند که من هم از جملۀ همان نم.
هنوز سیزده سال داشتم که قدم در منزل شوهرم گذاشتم و در پای عقد ازدواج قرار گرفتم. از همان روز اول باالفاظ، اعمال و پیشآمدهای زشت مواجه گردیدم، تا اندازهای که پنج مرتبه شوهرم تصمیم به قتلم گرفت و با بهانۀ گفتن حرفهای بیارزش، گاه خفه و گاهی هم شدیداً مورد ضرب و شتم قرار میداد. مگر هیچگاه دامن صبر و بردباری را از دست ندادم و سرانجام با تحمل این همه درد، مادر سه فرزند شدم.
شوهر ظالم و بیارادهام، دو بار تصمیم گرفت تا مرا طلاق بدهد، مگر من برای او زاری و ناله کردم که با این تصمیمت، زندگی من و فرزندانم را برباد نکن، آخر گناه من چیست که این قدر جزای بزرگ را بر من و فرزندانم روا میداری؟ ولی او دلیل این کارش را تنها زبانبازی و جواب دادنم به حرفهای خودش خواند و این حرف را بعدها چندین بار در محکمه هم اظهار نمود.
آه خدایم! آخرین باری که بازهم قصد کشتنم را داشت، مرا به زور و اکراه داخل تشناب برد و با حواله نمودن سر و تنم به در و دیوار، میخواست پلان کشتنم را عملی نماید که من با جیغ و فریاد و با چه مشکلات توانستم خود را از چنگال دستهای خونین او برهانم. همان روز خود را با سر و پای ژولیده و لباسهای پاره پاره به خانۀ پدر رساندم. وقتی به آن جا رسیدم دیگر نتوانستم تا دو روز از شدت ترس و هیجان و ضربههای شدید، یک حرف هم به زبان بیاورم. بعد از این مدت برادرانم در کنارم نشستند و با دلداری خواستند تا دلیل این همه ماجرا را برای شان بازگو شوم. من در حالی که دستهایم میلرزید و گریه میکردم، تمام جریان را قصه کردم.
برادرانم بر من قهر شده و گفتند: "چرا در طول دوازده سال که از عروسی و این همه بدبختیات میگذرد، داستان تلخ زندگی و شخصیت ناقابل و زشت شوهرت را برای ما نگفتی تا حداقل میتوانستیم راه حل درست آن را پیدا کرده و تو به این روز و این رسوایی نمیرسیدی."
من دلیل این همه صبر و بردباریام را زن بودنم و آنهم زن افغان عنوان کردم، ولی برادرانم تصمیم نهایی شان را گرفتند و دیگر اجازه ندادند که در برابر ظلم و زجر شوهر ظالم و بیتفاوتم، آرام بمانم. سه روز بعد از واقعه، فرزندانم نزدم آمدند و جارو جنجالهای من با شوهرم بیشتر از روزهای گذشته شد.
من تصمیم گرفتم تا از شوهرم جدا شده و طلاق بگیرم. روی همین دلیل به محکمه عارض شدم و قاضی دلیل این همه نیتی شوهرم را نسبت به من از وی پرسید. او گفت: "خسرم یک روزی گوشزد نموده بود که چرا برادرزادههایت که پسران جوانی هستند، وقت و ناوقت به خانهات رفت و آمد میکنند، من باید در این مورد توجه داشته باشم در حالی که من نمیخواهم دربارۀ برادرزادههایم کسی گمان بد داشته باشد." او در ادامه افزود که این حرفهای خسرش بالای او خوش نخورده و دخترش باید رنج و عذاب بکشد.
او در کنار این همه حرفهایش پیشنهاد کرد تا من با فرزندانم که آنها همه در حضور محکمه نخواستند با پدر شان زندگی کنند، دوباره به خانه برگردیم و زندگی نوی را با وی آغاز نماییم که این خواست با مخالفت برادرانم مواجه شد. برادرانم معتقد بودند که این بار من توانستم خود را از شر پلان شومش که همانا قتلم بود، برهانم، ولی بار ثانی کی تضمین میکند که او مرا نمیکشد! همچنین زمانی که پلانش برآورده گردد چه سود که او را به دار هم آویزان کنند.
با شنیدن این همه، من هم تصمیم گرقتم تا طلاقم را از وی طالب شوم و تا پایان عمر خدمت فرزاندانم را نموده و به نام آنها زندگی را بگذرانم. دو برادرم که در خارج از کشور به سر میبرند، برایم گفتند که حیات تو و اولادهایت با ارزشتر است و بگذار شوهرت با همۀ جنون و دیوانگیاش برای خودش زندگی کند و از یک تا صد سال مصرفت بر دوش ما باشد. حال فقط به این میاندیشم که چگونه بتوانم برای کسب درس، تحصیل، تربیۀ سالم و آیندۀ سعادتمند اولادهایم کاری کنم تا در سایۀ سعادت و خوشبختی آنان من هم عمر خود را به خوبی و باعزت سپری نمایم، چون در رنج و غم این زندگی فلاکتبار، سوختم و ساختم، ولی به جز درد و غم ثمرهای نگرفتم.
از سوی دیگر، خشو و ننوهایم نزدم آمدند و خواهش کردند تا دوباره به خانه برگردم و خاطرات گذشته را به باد فراموشی بدهم. آنها پسر شان را هم ملامت کردند که سبب جدایی و رنج همۀ اعضای خانواده گردیده است. اما نه، این بار نمیخواهم چانس سعادت خود و فرزندانم را از دست بدهم و دوباره به کلبۀ غم، قدم بگذارم. خداوند مرا کمک و یاری کند!
محبوبه "فرید کریمی"
اضرار نگاه کردن به آفتاب گرفتگی
زندگی ,هم ,فرزندانم ,بار ,برادرانم ,دلیل ,این همه ,را از ,را به ,و با ,که این
درباره این سایت