محل تبلیغات شما

بهاری مانند خزان

بعد از چندین بار تماس بالاخره با نگرانی و ترس بسیار حاضر به دیدنم شد. برای اولین بار که دیدمش چهره‎اش گویایی همۀ رنج‎هایی بود که او متحمل شده بود. وی خیلی آرام رو به من کرد و گفت: "نامم بهار است." من چند لحظه بدون حرکت به او و دستانش نظر انداختم، متوجه شدم که چهرۀ خسته و ناراحت او شبیه ن کهن‎سال و مریض است.

آری، او بعد از این که با من با مهربانی زیاد سلام و علیکی کرد، مرا خوش‎آمدید گفت و به سوی اتاقی دعوت کرد که در آن هیچ خبری از درب و پنجره نبود و کف آن با پلاستیک‎های نازک و فرسوده پوشیده شده بود. وی از من خواست در قسمت بالایی خانه بنشینم. من هم از او خواستم در کنارم بنشیند و قصه‎های تلخ زندگی‎اش را بازگو کند.

بهار تأکید داشت که چهره‎اش جایی نشر نشود، من هم به او این وعده را سپردم. بعد از چند لحظه وی شروع به حرف زدن کرد و آغاز سخنانش این طور بود: "نیمه‎های شب بود، در همه جا آرامش و سکوت حکم‎فرما بود. از اوایل آن شب معلوم بود که این سکوت، متفاوت‎تر از شب‎های دیگر است."

بهار لحظاتی آرام بود و فقط به من نگاه می‎کرد و چیزی نمی‎گفت. اشک چشمانش را فرا گرفته بود. او دستانش را به دستم داد و من از او خواستم تا آرام باشد. او لبخند تلخی زد  و دوباره سخنانش را چنین ادامه داد: "شب بود و پدر و مادرم خواب بودند. من هم با دو خواهر و یک برادرم که همه نوجوان بودند در اتاق دیگری خوابیده بودیم. ناگهان صدای مهیبی همه جا را فرا گرفت. آرامش نیمه‎شب از هم فروریخت و صدای زنجیرهای تانک که خیلی برای ما ناآشنا و ترسناک بود، ما را از خواب بیدار کرد. خواهرانم هر دو در آغوش مادرم پناه بردند و از وهم این همه سر و صدا هر دوی شان مانند بت خاموش و ساکت مانده بودند. پدرم با برادرم نزدیک پنجرۀ خانه رفتند و از آن جا بیرون را تماشا کردند تا بدانند چه اتفاقی افتاده است.

چند لحظه‎ای از این هیاهو گذشته بود که ناگهان سر و صدا آرام شد و درب خانۀ همسایه به شدت کوبیده شد. این کوبیدن درب عادی نبود. بعد از آن، ناگهان سر و صدای از خانۀ همسایۀ ما بلند شد. می‎شنیدیم که ن گریه می‎کردند و فریاد می‎زدند که نبرید ما تنها هستیم، کسی دیگری نداریم. بعد صدای شان کم کم متوقف شد.

من به پدرم نگاه کردم و حس می‎نمودم که از ترس، او مثل درخت بلوط خشکیده و حرکت کرده نمی‎تواند. چهره‎اش می‎گفت که متنظر است تا چه بلایی بر سر ما نیز می‎آید. هنوز این افکار از ذهنم دور نشده بود که دروازۀ خانۀ ما هم با لگد و مشت، سر و صدا ایجاد کرد. من بدون اراده، پدرم را بغل کردم و از او خواستم که دروازه را باز نکند، ولی پدرم ساکت و مبهوت در جایش مانده بود و جوابی نمی‎گفت. مادرم نیز چیزی بر زبان نمی‎آورد، چون او هم می‎دانست که سرنوشت چه است."

بهار با گفتن این حرف‎ها گریه می‎کرد و بغضی گلویش را می‎فشرد. او سرش را پایین انداخت و من نیز گریه کردم. من بهار را به آغوش گرفتم و با گرفتنش در آغوشم چنان حس کردم که گویی دختری 10 یا 12 ساله‎ای را در بغل گرفته‎ام، چون او خیلی ضعیف و لاغر بود.

بهار اصلاً آرامش نمی‎گرفت. او در حالی که گریه می‎کرد، گفت: "آن لحظه، آخرین دقایقی در زندگی‎ام بود که پدرم را در آغوش گرفتم." و چند بار با صدای آرام تکرار کرد: "به خدا آخرین بار بود."

دوباره از او خواستم تا راحت باشد. بعد از چند لحظه بازهم سکوتش را شکست و گفت: "وقتی دروازه به شدت کوبیده شد، برادرم دوید تا آن را باز کند، ولی پدرم مانع شد و خودش به سوی درب در حرکت شد. او دروازه را گشود. همین که چشم طالبان به پدرم افتاد، شروع به لت و کوب او کردند. پدرم حرفی نمی‎‏زد، شاید هم به خاطری که ما  بیشتر نترسیم. چند لحظه این لت و کوب جریان داشت که مادرم بر زمین افتاد و از حال رفت."

بهار لحظه‎ای مکث کرد. بعد با گلوی پرعقده در حالی که گریه می‎کرد، گفت: "یک دستم به دست مادرم و دست دیگرم در دست برادرم بود. از مادرم می‎خواستم که جواب بدهد، مگر حرفی نمی‎زد. بعدً دو تن از طالبان به طرف ما آمدند و پس از این که چند سیلی به روی برادرم زدند، دست او را از دست مادرم جدا کرده و کشان کشان در حالی که صدا می‎کرد مادر مادر، او را با خود بردند. خواهران کوچکم هر دو در کنار مادرم گریه می‎کردند. من چند قدمی در عقب برادرم دویدم، ولی پس از یک لگد محکم که از سوی آن افراد به سینه‎ام حواله شد، نقش زمین شده و از هوش رفتم. بعد از لحظاتی که هوش بر سرم آمد، متوجه شدم که دیگر نه خبری از پدر و نه هم از برادرم است، فقط چیزی که با گوش‎هایم می‎شنیدم، صدای گریه‎‏های دو خواهر کوچکم بود. من که توان راه رفتن را نداشتم فقط به مادر به خاک افتاده‎ام که از هوش و فکر رفته بود، می‎دیدم."

به گفتۀ بهار، در آن هنگام  بهار و خواهرانش، مادر عزیز شان را کشان کشان به خانه بردند. اطراف خانه و حویلی برای آنان خیلی بیمناک شده بود، چون شبی پر از هیاهو و مملو از درد را سپری می‎کردند.

بهار می‎گوید: "من با مشکل چادری را بر سر کرده و خود را به نزدیک دروازۀ کوچه رساندم، اما داخل کوچه هیچ‎کس و هیچ‎چیزی نبود. سکوت مرگباری همه جا را فرا گرفته بود و تصور نمی‎کردی که در این کوچۀ طویل و پرجمعیت اصلاَ کسی  وجود داشته باشد. من دوباره دوان دوان به طرف اتاق آمدم و به مادرم کمک شدم که تازه به هوش آمده بود.

مادرم از من خواست تا بگویم که پدر و برادرم کجا هستند. قبل از این که من جوابی بدهم، او دوباره از حال رفت و این درست لحظۀ آغاز بدبختی‎های ما بود. دیگر آرامش و نشاط از کانون گرم خانوادۀ ما رخت سفر بربسته بود. از آن روز به بعد همیشه در جستجوی پدر و برادرم بودیم، ولی هیچ‎کس در مورد آن‎ها چیزی ندانست و نگفت.

از این جریان چند سال گذشت و من هر روز م به خانه‎های داخل شهر ما برای کار کردن می‎رفتیم و پول ناچیزی را که به دست می‎آوردیم، خرج خانه می‎کردیم. خواهرانم در خانه بودند. دروازه‎های مکاتب به روی دختران بسته شده بود. هیچ دختری حق نداشت به خاطر درس، بیرون از منزل برود.

روزها، من و مادرم با شلاق‎های طالبان لت و کوب شده و با خستگی و کسالت زیاد به خانه بر‎می‎گشتیم، چون طالبان به ن اجازۀ بیرو شدن از خانه را نمی‎‏دادند.

روزی در یکی از خانه‎هایی که کار می‎کردیم، صاحب آن خانه که مرد بیش از 60 ساله بود و دارای دو خانم و پدر بیش از 20  فرزند نیز بود، از مادرم خواست که مرا به عقد او در بیاورد، در غیر آن دیگر در این خانه جایی برای کار ما وجود نخواهد داشت."

به گفتۀ بهار، مادرش آن روز را تا شب گریه کرد و شب هم بدون این که چیزی بخورد، خوابید: "پولی که ما از طریق کار به دست می‎آوردیم، کفاف زندگی ما را نمی‎کرد، مجبور بودیم در هر هفته چند شب فقط با نان خشکی که مادرم می‎خرید، گذاره کنیم.

فردای آن روز مادرم سخت مریض شد و نتواست به کارش برود. من که جرئت این را نداشتم تا تنها به کار بروم، آن روز تا عصر، فکر این را کردم که چگونه یک زن می‎تواند شوهر بگیرد و بعد زندگی خود را پیش ببرد. این افکار به خاطری در ذهنم خطور می‎کرد که رنج خواهران و مادرم، پیش چشمانم ظاهر می‎شد و بعد پیشنهاد آن مرد مسن به یادم می‎‏آمد. بالاخره تصمیم گرفتم تا با آن مرد ازدواج کنم. این را هم می‎دانستم که دیگر مادرم از شدت کار و رنج‎ روزگار از حال رفته است.

چند روز از این جریان که گذشت، دیگر حتی نان خشک هم در خانه پیدا نمی‎شد. از فشار روزگار بد، من و مادرم به طرف خانۀ آن پیرمرد به حرکت شدیم. همین که به خانه‎اش رسیدیم، اولین سوال پیرمرد، بدون جواب دادن سلام ما، این بود که تصمیم شما چه است؟ اگر بلی است، بیایید در غیر آن خود را گم کنید. مادرم مکثی کرد و خیلی آرام در حالی که سرش پایین افتاده بود، گفت: درست است.

 پیر مرد لبخندی زد و گفت: بنشینید.

پیر مرد بعد از چند روز، مرا در عقد نکاح خود در آورد.

بلی، من نزد او به عنوان یک زن ارزش نداشتم، چون بعد از نکاح باید تمام کارهایی را که من و مادرم انجام می‎دادیم، باید من به تنهایی انجام می‎دادم. این همه درد و ظلم پیرمرد، دل رنج دیدۀ مادر عزیزم را دردمندتر کرد. بعد از دو هفته، خبر مرگ مادرم، آتش غم‎های دل درد دیده‎ای مرا بیشتر شعله‎ور کرد، چون من یگانه پشتیبان زندگی‎ام را از دست دادم. بعد از مرگ بهشت زندگی‎ام، دو خواهرم را با خود به خانۀ شوهرم بردم. هرچند شوهرم با این کار موافق نبود، ولی با عذر و زاری توانستم خواهرانم را به عنوان کارگر به خانۀ خود ببرم.

از شدت کارهای ثقیل و رنج‎های بی‎پایان زندگی، یکی از خواهرانم به علت مریضی فوت کرد و شوهرم، خواهر دومی‎ام را هم به مرد معتادی نکاح کرد که نمی‎دانم حالا زنده است یا نه؟

شوهرم هم بعد از گذشت دو سال فوت کرد و فرزندانش مرا از خانه بیرون کشیدند. آن‎ها خانه را هم فروختند و راهی خارج شدند.

من مجبور شدم با مردی معتاد دیگری ازدواج کنم. مرد معتاد (شوهرم) اصلاً در خانه نیست و اگر گاهی هم خانه بیاید، آنچه که من در طول هفته جمع کرده باشم با زور و جبر از من می‎گیرد و دوباره می‎رود."

بعد از اینکه بهار نفس عمیقی کشید، آرام شد و با حسرت و ناامیدی گفت: "این بود زندگی‎ام با تمام رویای‎هایی که در سر داشتم. حال می‎سوزم و می‎سازم."

سوژه: سمیرا امیری

 

اضرار نگاه کردن به آفتاب گرفتگی

داستان مرد کهن سالی که فرزندان سنگدل داشت

داستان زندگی یک خانم نا امید

مادرم ,خانه ,هم ,بهار ,برادرم ,پدرم ,بعد از ,از این ,کرد و ,بود که ,و از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها